••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور بودند .توی این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودندتا علت مشهور بودنشون (رازخوشبختی شون رو)بفهمند.سردبیر میگه : آقا واقعاً باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطورممکنه؟شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم . اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم . اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود . ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود . سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد وگفت : این بار اولته ." بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب كرد و گفت:  اين باردومته .بعد سوار اسب شد و راه افتاديم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت ؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شليك كرد و اون اسب رو كشت .سر همسرم داد كشيدم و گفتم :  چيكار كردي رواني ؟ديوونه شدي؟حيوون بيچاره رو چرا كشتي؟همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت" اين باراولته".......!زن و شوهر خوشبخت

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر خوشبخت,اسب سرکش, ساعت 20:3 توسط آزاده یاسینی